شعری از: اعظم داوریان

اعظم داوریان – ایران

ای کاش فصل کوچ نمی‌آمد، از برگ‌ریز باغ می‌ترسم

در روز بی‌پرندگیِ ایوان، از نالهٔ کلاغ می‌ترسم

از زرد، از طلایی و از قرمز، از برگ‌های رنگ‌برگشته

از هر چه سبز مانده و می‌ماند، از چشم‌های زاغ می‌ترسم

از دست‌های مستبد پاییز، وقتی فشار می‌دهد او محکم

سوت گلوی سار و قناری را، در مشت اختناق می‌ترسم

وقتی که دیگ شعر نمی‌جوشد، مثل زنی که هیچ نمی‌زاید

در کنج سرد طبعیِ این مطبخ، از بوف کور اجاق می‌ترسم

از آسمان شب‌زده بیزارم، در باورم فــــروغ نمی‌میرد

از ازدحام کوچهٔ خوشبختی، در شهر بی‌چراغ می‌ترسم

ارسال دیدگاه