و دوباره پاریس…

حمیدرضا یعقوبی – ونکوور

سهام‌های بی‌شمار کارخانه‌ها و تکنولوژی‌های روبه‌رشد، در سطح کشورهای پیشرفته، نصیب دربار شاهنشاهی بود، به‌عنوان مثال، تقریباً ۴۰٪ سهام کروپ متعلق به دربار بود. اما سال ۱۳۶۸ هیچ اثری از تخت‌وتاج نبود و غالبان بر حکومت پیشین، پس از جنگ چاره را بازستاندن غنائم موجود در دیگر بلاد دانسته بودند، غافل از اینکه حکومت‌مداران بلاد کفر به آسانی حاضر به بازپس‌دادنِ غنائم نبودند. آنان تنها چاره کردند که به‌جای وجوه فروش سهام در کشورهای بلاد یوروپ، اجناس و کالاهایی را در مقابلِ طلب، به ایرانِ بعد از جنگ ارجاع دهند.

از جملهٔ این مبادلات کالایی در قبال ارزش معادل سهام فروخته‌شده، محموله‌های گندم «نامرغوب» فرانسوی بود. بعد از مدت‌ها تحصیل، برای دوره‌ای جهت کارورزی بر روی کشتی‌ای سوار شدم که مقصدش فرانسه بود، برای بازپس‌گیری و بردنِ یکی از این محموله‌های گندم فرانسوی «نامرغوب»؛ سفری فراموش‌نشدنی. کاپیتان کشتی، بزرگ‌مرد نجیب مرحوم مانفرد کورل آلمانی بود که ورای دروس و امور محولهٔ معمول، نصیبم از ایشان به‌عنوان یک دانشجو، دروس مدیریتی ناب و بی‌بیانش بود، نیاز این یادگیری هم توجه و تمرکز بر احوال مدیریتی‌اش؛ انسانی شریف و دوست‌داشتنی.

و دوباره پاریس… حمیدرضا یعقوبی

قرعهٔ کشتی ما در این سفر، گذر از دو بندر بود: ابتدا بندر روئن در رود سن، در حومهٔ پاریس؛ رودخانه و شهری کوچک با حکایاتی خاص، پر از علایم سنگ‌نبشته در دو طرف رود سن از مصب رود در بندر لوهاور تا کلیسای کاتولیک‌نشینِ حاشیهٔ سن، نوتردام دوپاری در پاریس… و یادبود و آرامگاه ژاندارک، دوشیزهٔ اورلئان، که به‌جرم ضدیت با قوانین کلیسا، محکوم و در میدان ویومارشه شهرِ روئن سوزانده شد. و این‌گونه پس از مدت‌ها برای بار دوم به پاریس رفتم، اما نه به مدد طیاره و ترن و جاده، بلکه در معیت ماهیان و از طریق بندر روئن، و مسببش بازپس‌گیری عواید فروش سهام به‌صورت محمولهٔ ۴۲٬۰۰۰ تن گندم «نامرغوب».

و دوباره پاریس… حمیدرضا یعقوبی

بندر دوم لاروشل، که ۴۰۰ سال پیش، پس از یک سال و اندی محاصره تسلیم شد و محاصرهٔ این بندر فرانسوی توسط سربازان لوئی سیزدهم، پادشاه و کاردینال دوریشولیو، صدراعظم فرانسه پایان یافت؛ بندری پروتستان‌نشین در نزدیکی بوردوکس با قلعه‌هایی بازمانده از قرون وسطی و معماری گوتیک.

It’s a rainy night in Paris,‎

And the harbour lights are low,‎

He must leave his love in Paris,‎

Before the winter snow;‎

On a lonely street in Paris,‎

He held her close to say,‎

“We’ll meet again in Paris,‎

When there are flowers on the Champs-Elysees…”‎

“How long” she said, “How long,‎

And will your love be strong,‎

When you’re across the sea,‎

Will your heart remember me?…”‎

Then she gave him words to turn to,‎

When the winter nights were long,‎

“Nous serons encore amoureux,‎

Avec les couleurs de printemps…”‎

“And then” she said, “And then,‎

Our love will grow again,”‎

Ah but in her eyes he sees,‎

Her words of love are only words to please…‎

And now the lights of Paris,‎

Grow dim and fade away,‎

And I know by the lights of Paris,‎

I will never see her again…‎

نظرات

  • بانو زارعی

    و چقدر نوع کتابت و بیان تجربه ها و خاطرات به شیوه بجا زیباست و در این سفر بار دوم به پاریس و محموله گندم خیلی کامل ادا شده

ارسال دیدگاه