هانیبال الخاص – رنگ، نقاشی، عشق به زندگی

حمیدرضا یعقوبی – ونکوور

سال ۱۳۵۸ است، فکر می‌کنم اسفندماه. خیابان تخت‌ جمشید، طالقانی امروز، دیوار ضلع جنوبی سفارت آمریکا که حالا به آن لانهٔ جاسوسی می‌گویند. زیاد به امجدیه می‌رفتم. یک‌بار بعد از امجدیه، از جلوی فروشگاه ورزشی «جدیکار» رد شدم، به‌طرف تخت جمشید و برای اولین بار دیدمش؛ مردی متوسط‌ قامت، کلاه فرانسوی (برت) به سر، با نزدیک به نیم قرن اندوختهٔ زندگی‌اش و طمأنینه‌ای خاص مشغول بود به نقش‌دادنِ شاهکاری بر دیوارِ ضلع جنوبی سفارت با بیش از نیم کیلومتر درازا، به‌واقع گالری‌ای خیابانی برای هر رهگذری. نقاشی از ضلع غربی دیوار شروع می‌شد و به انتهای دیوار نیم‌کیلومتری می‌رسید. نقاشی‌اش در ابتدای راه بود؛ طرحی مستمر، به‌صورت روایت تاریخی که منجر به ۲۲ بهمن ۵۷ و اشغال سفارت می‌شود. نقاشی دیواره‌نگاری که در ابتدای راه، با تخریب فالانژها مواجه شد؛ ابتدا رنگ‌پاشی‌هایی روی اثر و نهایتاً شعارنویسی‌های انقلابی ماسکی شد بر چهرهٔ آن اثر بی‌بدیل.

هانیبال الخاص - رنگ، نقاشی، عشق به زندگی حمیدرضا یعقوبی

اما… دوباره دیدم‌اش، پائیز ۱۳۵۹، تقریباً یک سالی بعد. این‌بار در موزهٔ هنرهای معاصر. آثارش بدون تعرض ناآگاهان و ضدفرهنگیان، در کمال آرامش لمیده و تکیه‌داده بر دیوار موزه، و… حکایت عمر در جریان گذشت و هجرتش از ایران …

آشوری بود و از اقلیت و همراهش، همسری آمریکایی. هنر مدرن غرب را از نزدیک تجربه کرده بود؛ از نقاشی دیواری مکزیک خصوصاً «دیگو ریورا»، از «گویا»، از نگارگری ایران و از ادیبان بزرگ معاصر ایران تأثیر گرفته بود. به نقاشی قهوه‌خانه‌ای و پرده‌های تعزیه‌خوانی، دههٔ مهمی از تاریخ ایران را با تمام کش‌وقوس‌هایش تجربه کرده بود. نقدهای بسیاری نوشته بود و سیر تاریخی هنر و تفکر اغلب نقاشان معاصر ایران را از نزدیک می‌شناخت.

در ادامه، خاطرهٔ دیدار «مانی شاعر» را با او – بدون اضافه و کثری – می‌خوانیم. یادش گرامی که در ۸۰ سالگی به سالِ ۱۳۸۹ در گوشه‌ای از دیار غریب، رختِ تن رها کرد و برای همیشه رفت،‌ هانیبال الخاص بزرگ.

آمریکا، برکلی سال ۱۹۹۱

هانیبال الخاص همراه با خانواده‌اش در آپارتمانی تنگ و تُرش در برکلی زندگی می‌کند. من، دو سه روزی است در طبقهٔ بالاترش، میهمان زن و شوهر‌ام؛ زوج جوان ایرانی که از برگزارکنندگان شب شعرم‌اند. شب گذشته،‌ هانیبال از من قول گرفته است صبح بروم و صبحانه را با هم بخوریم. وارد آپارتمان کوچک یکی از نقاشان و طراحان بزرگ ایران می‌شوم. سالن پذیرایی ندارند. در آشپزخانهٔ کوچک، میزی مستطیلی و چهارنفره را به دیوار چسبانده‌اند. دور میز می‌نشینیم و خانم الخاص همان‌جا بساط صبحانه را فراهم می‌کند. الخاص می‌گوید:

«این آشپزخانهٔ فسقلی، اتاق پذیرایی، آشپزخانه و از همه مهم‌تر، اتاق کار من، یعنی آتلیهٔ من هم هست! کارمان در آشپزخانه که تمام می‌شود، روی همین میز یک‌متری، بساط نقاشی‌ام را پهن می‌کنم و تابلوهایم را می‌کشم. مجبورم ابعاد نقاشی‌هایم را کوچک بگیرم».

هانیبال الخاص - رنگ، نقاشی، عشق به زندگی حمیدرضا یعقوبی

وضعیت اقامت او و خانواده‌اش در آمریکا هنوز روشن نشده است. او بدون داشتن کار یا دریافت کمک دولتی، باید هزینهٔ زندگی را به سختی تأمین کند. اشیاء خانه، محقرانه و دست دوم‌اند و کاملاً پیداست که برای دورانی موقتی تهیه شده‌اند. الخاص که بسیار شوخ‌طبع و تیزهوش است، با گفته‌هایش فضایی از خنده و نشاط به راه انداخته است. پس از خوردن ناشتا، پیشنهاد می‌کند برویم یک ساعتی قدم بزنیم. روز یکشنبه است و همه جا تعطیل. دو نفری بیرون می‌رویم. هوا کمی سرد است. الخاص که کمی هم می‌لنگد، مرا از خیابانی به خیابانی و از کوچه‌ای به کوچه ای می‌برد و درهمان حال دربارهٔ خودش، هنر و ادبیات و شعرهای من حرف می‌زند. پیشنهاد می‌کند روی شعرهای تازه‌ای از من، طرح بزند برای چاپ در کتابی. می‌گوید: «هنرمند بدون ایده می‌میرد. من در این دنیای کوچک و بسته‌ای که در آن زندگی می‌کنم، ایده‌ و انرژی تازه‌ای برای نقاشی پیدا نمی‌کنم. حتی کتاب کافی هم در دسترسم نیست که بخوانم. شعرهای تو پر از تصویرند. نوعی نقاشی سیال در آن‌ها هست که من می‌توانم آن‌ها را به‌صورت طرح ثبت کنم.» از پیشنهادش خوشحال می‌شوم و آن را می‌پذیرم. بعداً تازه‌ترین و کوتاه‌ترین شعرهایی را که نوشته‌ام و در آینده در کتابی با نام «زیر درخت واژه» منتشر خواهد شد، در اختیارش می‌گذارم.

همچنان که نفس‌زنان راه می‌رویم، به مغازهٔ کوچک دست‌دوم‌فروشی‌ای می‌رسیم که باز است. الخاص می‌گوید: «این مغازه را دوست دارم. اغلب می‌آیم اینجا و این لباس‌های دست دوم و اشیاء کهنه را تماشا می‌کنم. خیلی برایم لذت‌بخش است. برای خودم هم از همین‌جا لباس‌های ارزان می‌خرم. بیا برویم داخل و نگاهی بکنیم.» می‌رویم. تمام سطح مغازه به پنجاه متر‌مربع هم نمی‌رسد. مرد میانسالی که صاحب مغازه است، گود مورنینگِ ما را جواب می‌دهد و سرگرم جابه‌جاکردن اشیاء می‌شود. مشتری دیگری در مغازه نیست. الخاص می‌گوید: «مانی، هوا کمی سرده، تو هم که کلاه نداری، این جا این کلاه‌ها را نگاه کن، شاید یکی را بپسندی».

هانیبال الخاص - رنگ، نقاشی، عشق به زندگی حمیدرضا یعقوبی

بعد خودش کلاهی فرانسوی و قهوه‌ای‌رنگ را از میان کلاه‌های مندرس برمی دارد می‌گذارد روی سر من. کمی جابجایش می‌کند و می‌گوید: «به‌به! اصلاً برای تو درست شده! حیف که اینجا آینه نیست تا خودت را ببینی! عین شاعران کافه‌نشین پاریسی شده‌ای که هشتشان گروی نُهشان است! باورکن محشره! برش دار.» می‌گویم: «هانی! می‌خوای سر مانی کلاه بگذاری!»

کلاه را از سرم برمی‌دارم، سرجایش می‌گذارم ومی‌گویم: «اگر تو کلاه‌گذاری، من هم کلاه‌بردار خوبی‌ام!»

قاه‌قاه می‌خندد. از مغازه بیرون می‌رویم و به راه‌پیمایی و بحث ادبی ادامه می‌دهیم. یک خیابان آن طرف‌تر می‌گوید: «صبر کن ببینم، شاعر» می‌ایستم. روبرویم می‌ایستد. دستش را از جیب پالتو نیمه‌مندرسش درمی‌آورد. همان کلاه فرانسوی در دستش است. در میان بهت من، آن را روی سرم می‌گذارد و مرتب می‌کند: «تا بدانی که کلاهی را که الخاص سرت می‌گذارد، هرگز نخواهی توانست برش داری!»

با تعجب پرسیدم: «تو کی این کلاه را کِش رفتی؟! من که تمام وقت کنارت بودم!» پاسخ می‌دهد: «شما شاعرها حواستان پرت‌تر از آن است که فکر می‌کنید! حالا یک هدیه و یادگاری خوبی از الخاص داری!» به‌راستی که من آن کلاه را سال‌ها به‌عنوان یادگاری و خاطره نگه داشتم و اگر سال‌ها بعد خانمم آن را دور نمی‌انداخت، برای همیشه نگهش می‌داشتم.

هانیبال الخاص - رنگ، نقاشی، عشق به زندگی حمیدرضا یعقوبی

یکی دو سال بعد، کتاب «زیر درخت واژه» با شعرهای من و طرح‌های الخاص منتشر شد. ده‌ها نسخه برایش پست کردم که بفروشد، و مثلاً کمی رنگ، قلم‌موی نقاشی و بوم بخرد. اصل آن تابلوها را نگه داشته‌ام. این یادگارهای ارجمند نقاشی بزرگ، طناز، خوش‌فکر و دوست‌داشتنی است. الخاص سال‌ها بعد رفت‌وآمدش به ایران را آغاز کرد. بر این باور بود که جایش در ایران است. در آمریکا خلاقیتش رو به افول جدی گذاشته است، باید برگردد تهران و در میان مردمی که دوستشان دارد زندگی کند. چنین کرد. در تهران کلاس‌های آموزشی گذاشت و ده‌ها شاگرد داشت. گویا از همین راه می‌توانست زندگی‌اش را اداره کند. اما نتوانست در آنجا بماند و دوباره در سن پیری به آمریکا بازگشت. یک‌بار که گذرش به آلمان افتاده بود، به من زنگ زد. به‌همراه دوستی ایرانی به بوخوم آمد. در آشپزخانه کنارم ایستاده بود، همچنان که گفت‌وگو می‌کردیم، می‌دید که با چه دقتی سیخ‌های کباب را برای ناهار آماده می‌کردم. برایش بسیار شگفت‌آور بود که به‌قول خودش «نیمای دوم» دارد به آن خوبی برایش سیخ کباب درست می‌کند. گفت «این صحنهٔ زیبا و جالب را هرگز فراموش نخواهم کرد. همه جا برای دوستان تعریف خواهم کرد که مانی در خانه‌اش برایم چلوکباب فرد اعلا درست کرد!»

از گفته‌های اوست: «اگر من در اروپا ۶۰ سال نانوایی موفق بودم، احتمالاً برای بزرگداشتم دکانی را با تنوری زیبا هدیه می‌دادند! بیایید لااقل در ارومیه از ساختمان‌های خرابه‌تان یا زمین‌های متروک، چهاردیواری دورش بکشید و تابلوهای مرا آنجا بگذارید، من تابلوهای زیادی دارم که به آنجا هدیه کنم».

هانیبال الخاص - رنگ، نقاشی، عشق به زندگی حمیدرضا یعقوبی

خاطره ام را با مطلبی از جلال آل‌احمد دربارهٔ استاد‌ هانیبال الخاص به‌پایان می‌برم:

«مرد پرشوری است و سخت تحرک دارد. شلوغ است. سخت محبت‌طلب است. به این دلیل، بدجوری هر محیطی را از وجود خود پر می‌کند. بعد اینکه سال‌ها پیش، از آشوری‌بودن به آمریکا گریخت و بعد، از آمریکا به نقاشی، و اکنون از نقاشی به شعر. یعنی از خویشتن به جهان، از جهان به تصویرش. و در تصویر به اساطیر. و از این راه به شعر. و جست‌و‌جو ادامه دارد… که دقیق‌تر باد و عمیق‌تر».

الخاص در ۲۳ شهریور ۱۳۸۹ در هشتادسالگی در آمریکا درگذشت. یادش گرامی!

 

 

ارسال دیدگاه