می‌میرد که در جغرافیای تو زاده شود- شعری تازه از فرزانه بابایی

شبیه زنی، که نمی‌داند کیست.

موهای سیاه را،

از شانه‌اش کنار می‌زند.

 

نگاه می‌کند؛

به کشیدگی دست‌ها

به ساق‌های پا

و قبل از کشف زن و زمین

توی شهر راه می‌رود.

 

چیزی از سرانگشت‌ها

از مفهوم لمس

و انقباض‌های مکرر تن نمی‌داند!

 

شهر خیره شده؛

به هلالِ ماه، در پهلوها

سفیدی منتشر در ران‌ها

و خواب و خواهشی،

که زن را بازگردانده است.

 

صدایی پنجه به ماه می‌کشد

درد در تن‌اش می‌پیچد،

ولی نمی‌خواهد

به‌جز آفتاب گم‌کرده‌اش

چیزی به‌ یاد آورَد!

نه، جغرافیایی که در آن زاده شد

نه مفهومِ بی‌معنی مرز

و نه کلماتِ غریبهٔ زبانی که مادری‌ست

 

می‌خواهد زنده شود

در بی‌قراری لهجهٔ کسی-

اما نیست!

 

می‌میرد،

شبیه زنی

که نمی‌خواهد بداند کیست…

ارسال دیدگاه