انگشتر

- فرشته وزیری‌نسب Fereshteh_VaziriNasab

دکتر فرشته وزیری‌نسب

بهش گفته بودم وقتی می‌ری بیرون درِ پشت این غارغارک رو ببند، قبول نمی‌کنه. حالا اومدن بیرون دارن همه‌جا رو زیرورو می‌کنن. دنبال طلا می‌گردن حتماً. بهشون گفتم که ندارم. دخترم هم نداره. بعد دختره انگشتاشو نشونم می‌ده، به هر کدومش یه انگشتره، می‌گه: «به نامزدم گفتم همهٔ این انگشترایی که آوردی کافی نیست، من یک انگشتر زمردِ نگین‌درشت می‌خوام، اونو پیدا کن تا باهات عروسی کنم. حالا اومده دنبالش بگرده.» می‌گم: «دختر من زمردش کجا بود؟ این بدبخت الان چند ساله که اصلاً کار نمی‌کنه. انگشتری هم نداره، خرجش رو هم من می‌دم.» انگشتاش رو می‌کنه تو آستینش، پسره هم همین‌طور و من چاقویی رو که قایم کردن می بینم، نفسم بند میاد. یا امام رضا! خودم میام پابوست، هزار تومن هم نذر می‌کنم، فقط  اینا از این خونه برن بیرون.

می‌گم: «من هزار تومن تو این قوطی دارم، کارتون راه می‌افته بهتون بدم برین؟» دختره از خنده ریسه می‌ره و می‌گه: «مادر، تو چند ساله از خونه بیرون نرفتی؟ از قیمتا خبر نداری؟ هزار تومن به گدا هم بدی برنمی‌داره این روزا. ما کارمون بیشتر از اینا گیره.» می‌گم: «آخه مادر شما که این‌طوری نبودین، هر روز می‌اومدین می‌نشستین گپ می‌زدیم، امروز یه‌جور دیگه شدین. می‌دونین که دزدا رو می‌گیرین می‌برن بالای کوه پرتشون می‌کنن پایین. یا این‌که دست‌شون رو قطع می‌کنن.» پسره می‌گه: «می‌شه خفه شی، ما اینجا کار داریم. اگه بگی دخترت انگشترو کجا گذاشته، ما دوباره می‌ریم، مثل همیشه بر می‌گردیم سر جامون.»

کدوم انگشتر مادر، من اون شب الکی گفتم. این نامزد تو انگشتراشو نشون داد، منم گفتم یه خورده پز بدم، گفتم دختر منم یه انگشتر زمرد داره. من یه دفه رفته بودم کوه، یک سنگ سبز بزرگ پیدا کردم. اومدم رفتم پیش این آشنای زرگرمون، دادم دو تا انگشتر ساخت. یکی خودم برداشتم، یکی دادم به دخترم.اصلاً دروغ گفتم، برین بگردین اگه هیچی پیدا کردین. همه می‌گن من اینا رو خیال می‌کنم، از خودم درمیارم. می‌گن دیوونه شدم.

پسره یواشی چاقو رو نشون دختره می‌ده و می‌گه: «کارو تموم کنیم؟» دختره می‌گه: «نه، شاید مقر اومد گفت کجا گذاشته.» میاد نزدیک من و می‌گه: «مادر جون، یه خورده به ذهنت فشار بیار ببین دخترت انگشترو کجا گذاشته.» سر چاقو از تو آستینش زده بیرون. ای خدا، چه خاکی به سرم بریزم، کاشکی نگفته بودم. نمی‌دونستم به هیشکی نمی‌شه اعتماد کرد. از صبح تا شب تنها نشستم اینجا جلوی این جعبه، گفتم حالا که اینا اومدن بیرون باهام حرف می‌زنن، منم یه چیزی گفته باشم، شاید پخش بشه.

می‌گم: «ببین من الان شوهرم میاد بهتره برین.»

«بریم کجا؟ ما تازه اومدیم. شوهرت هم پونزده ساله مرده. کسی دیگه به دادت نمی‌رسه.» بلند می‌خنده. دختره هم می‌خنده. اصلاً دندون تو دهنش نداره. مثل جادوگرا. چقدر ترسناکه قیافه‌اش، اون تو که این‌جوری نبود، خوشگل بود با اون روسری سرمه ای‌اش. می‌پرسم: «مرده؟ اینو دیگه کی گفته؟ دخترم؟ ننه این بیخود می‌گه، به منم می‌گه فراموشی داری، چرندوپرند می‌گی. من تا حالا چرندوپرند گفتم به شما؟ این دختر تا بچه بود، همه‌اش می‌بردم ملا قرآن یاد بگیره، حالا یه دفه نمیاد برام یه کم قرآن بخونه. قرآن که بخونی، جن‌ها از آدم دور می‌شن. خدا خودش تو قرآن فرموده…»

«خفه شو زن، یه ریز که نمی‌شه حرف بزنی، بگو دخترت طلاهاش رو کجا می‌ذاره؟»

«من از کجا بدونم، مادر.» عجب زبون‌نفهمایی‌ان اینا. اون تو که بودن همه‌اش می‌خندیدن، حالا چقدر بدجنس شدن. پسره یه کارد بزرگ از آشپزخونه میاره و می‌گه: «اگه خفه نشی، سرت رو می‌ذارم همین‌جا گوش تا گوش می‌برم.» ننه جون هم نشسته روی تشک هیچی نمی‌گه.

«لااقل تو یه چیزی بگو، مادر. یه عمر که طرفدار شوهرم بودی، هر چی می‌گفت، می‌گفتی حق داره. حالا هم اینا می‌خوان سر منو گوش تا گوش ببرن، نشستی تماشا می‌کنی. نکنه خوشحالی؟  لااقل برو به یکی خبر بده. به دخترم بگو. کدوم دخترم؟ من چه می‌دونم اسمش یادم رفته. جواد بود اسمش فکر کنم، همون که اسم زنش مهدی بود. نکنه تو هم مردی بی بی؟  داره باز به‌نظرم میاد؟»

«چی ور ور می‌کنی، مادر؟ تو که گفتی فقط یه دختر داری، مهدی و جواد کی‌ان؟ بگو انگشتر کجاس؟»

«ببینین تو رو خدا برگردین تو تلویزیون، الان دخترم میاد زنگ می‌زنه به پلیس. من خودم بعداً ازش می‌پرسم بهتون می‌گم.»

دختره می‌گه: «اه؟ فکر کردی ما هم مثل تو مغزمون پاره‌سنگ ورمی‌داره؟ بریم که دیگه نتونیم برگردیم؟»

«زنیکه سلیطه، من مغزم پاره‌سنگ ورمی‌داره. دیوونه مادرته. من اینجا خانم بودم، ده تا مثل تو زیر دستم بودن. برو، برین از اینجا بیرون. وگرنه زنگ می‌زنم به پلیس.»

«اَه، به پلیس هم می‌تونی زنگ بزنی؟ پس خیلی هم گیج نیستی. باشه ما می‌ریم، اما تو هم با ما میای. دخترت گفته ببریمت خانهٔ سالمندان. می‌دونی که کجاست؟»

«ای خدا، مگه من چه‌کار کردم؟ الهی که خیر نبینه، پس دخترم شما رو فرستاده. من که دیگه کاری به کارش ندارم. اینجا می‌شینم هیچی نمی‌گم. به خدا دیگه داستان هم تعریف نمی‌کنم. بهش هم نمی‌گم برام قرآن بخونه. اصلاً بیا منو پوشک کنین. من فقط گفتم که پوشک اذیتم می‌کنه. راست می‌گه همه جا رو نجس می‌کنم، بدبخت نمی‌تونه نماز بخونه. انگشتر الماس بود، زمرد که نبود. این نامزد تو زمرد می‌خواد. حالا می‌رم تو مجری‌هام می‌گردم، شاید اونجا قایم کرده باشم. یکی همش این مجری‌های منو بهم می‌ریزه. حتماً انگشتر رفته اون زیر. الان پیداش می‌کنم. اگه بهتون بدم دیگه منو نمی‌برین خانهٔ سالمندان؟»

دختره می‌گه: «چی می‌گی حاج خانم، ما که تو رو می‌شناسیم، می‌دونیم از خودت خونه زندگی داری، ما فقط اومدیم خونهٔ تو رو ببینیم.»

یعنی حالا دوباره برمی‌گردن اون تو؟

«آره حاج خانم. انگشتر الماس بود یا زمرد؟ تو کدوم چمدونه؟»

«الماس بود مادر، الماس. اصلاً هنوز تو مغازه مردیکهٔ طلافروشه، هنوز نیاوردم خونه.»

پسره چاقو می‌ذاره روی گردنم، «ما رو گذاشتی سر کار، زنیکه؟»

«نه والا مادر، همین‌طوری گفتم الماس پیدا کردم. از دخترم بپرسین، الماسم کجا بود. تو رو خدا برگردین اون تو، الان دخترم میاد دعوام می‌کنه درِ شما رو باز کردم، آوردم تو خونه‌اش. یا امام رضا، به دادم برس. الان گلوم رو می‌بره.»

«چی می‌گی مادر، با کی حرف می‌زنی؟»

«معصومه، مادر تویی. با اینا بودم. چاقو گذاشته بودن لای گلوم.»

“کی مادر؟»

همین‌ها که از تو تلویزیون اومده بودن بیرون. ده دفه بهت گفتم وقتی می‌ری بیرون درش رو ببند، قبول نمی‌کنی.خوب شد پلیس جلوشون رو گرفت وگرنه داشتن انگشتری رو که برات درست کرده بودم می‌بردن.

«کدوم انگشتر؟ من که انگشتری ندارم.»

«همون که نگینش رو تو کوه پیدا کرده بودم.»

«بیا مادر، بیا  قرصت رو بخور بخواب. نمی‌شه هر دفه که من می‌رم بیرون این الم شنگه رو راه بندازی. همسایه‌ها بهم زنگ زدن می‌پرسن مادرتون با کی دعوا می‌کنه.»

«همسایه‌ها غلط کردن. من اصلاً صدام هم درنیومده. اینجا نشستم تلویزیون نگاه کردم. قرص نمی‌خوام، طوریم نیست.»

«قرص رو دکتر داده که خوب بخوابی، دیگه نترسی.»

ارواح باباش، خودم بزرگش کردم فکر می‌کنه نمی‌فهمم که اینم می‌خواد چیزخورم کنه، می‌دونم. همه‌شون با هم همدست شدن منو بکشن، این خونه رو از چنگم دربیارن. نمی‌خورم، این‌که رفت بیرون، تفش می‌کنم تو گلدون. اونا رو فرستاد تو این جعبه، فهمید زورشون به من نمی‌رسه. پدرسگا می‌خوان منو ببرن خانهٔ سالمندان خودشون بیان تو خونه‌ام بشینن. لابد این دختره هم عروس دخترم بود. قیافه‌اش رو عوض کرده من نفهمم. این دفه دیگه باهاشون حرف نمی‌زنم. غذا هم از دست‌شون نمی‌خورم، ممکنه سم بریزن تو غذام، مثل این قرص‌ها. بچه بزرگ کن که دشمن جونت بشه، خدایا کجا برم؟ اگر دوباره بیان بیرون چی‌کار کنم؟ باید کنار پنجره وایسم تا اومدن، بپرم بیرون. قرآن می‌گیرم دستم قسمشون می‌دم. نه. می‌رم کارد بزرگه رو میارم می‌ذارم زیر بالشم، اومد تو، می‌زنم تو قلبش، یا تو گردنش. بذاربمیره راحت شم. فرزند ناخلف به چه درد می‌خوره؟ همه‌شون رو می‌کشم، فقط بیان تو، حالا می‌بینی…

دسامبر ۲۰۱۴

ارسال دیدگاه