آشفتگی‌های حق‌خواه عبوس

مسعود لطفی – ایران

کافکا، در نامه‌ای به فلیسه بائر، از داستانی نام می‌بَرَد که آن‌را «به‌راستی، با خلوصِ نیت» می‌خوانَد. سخن از میشائیل کُلهاس (Michael Kohlhaas) است؛ داستانی پیشاکافکایی، مُعلق میانِ قانون و عدالت و جنون و پریشانی.

kafka_felice- کافکا- فلیسه

هاینریش فون کلایست (Heinrich von Kleist)، نویسندهٔ کم‌حرف و شکنندهٔ آلمانی، این داستان را یک سال قبل از مرگش (۱۸۱۰) منتشر کرد. او که سی‌وپنج سال بیشتر تاب و توانِ آوارگی و پریشانی را نیافت، متنفر و عاصی از خدمت در نظام، بیمار و ناامید در شناساندنِ آثارش، در پای دریاچه‌ای در نزدیکیِ برلین، همراه با زنی که به‌قول توماس مان «نه بگویی دوستش داشت، که با او، با این زنِ مبتلا و درمان‌ناپذیر، تنها میلِ مرگ پیوندش می‌داد» به زندگیِ خود پایان داد.

میشائیل کلهاس را باید از نخستین شاهکارهای داستانیِ آلمان دانست. داستانی هنرمندانه که بر اساسِ روایتِ یک تاریخِ کهن نوشته شده است. زندگیِ کُلهاس، اسب‌فروشِ نیک و پسندیده، به‌راحتیِ هرچه‌تمام‌تر قربانیِ یک دادگاهِ فاسد و پولکی می‌شود، و او به‌واسطهٔ حق‌خواهیِ شرافتمندانه و آتشینش، دست به جنایت می‌زند. کلایست، در همان جملاتِ ابتداییِ داستان، تشنج را به خواننده تزریق می‌کند: «نامش میشائیل کُلهاس، یکی از درست‌کارترین و هم‌زمان هراس‌انگیزترین انسان‌های روزگار خود.»

Hans-Kohlhase- میشائیل کلهاس

حقوق‌دانِ آلمانی، رودولف ایروینگ نیز، در کتابِ جنگ بر سرِ حق چنین می‌نویسد: «کُلهاس، درست محضِ عدالت‌خواهیِ خود آتش‌افروز می‌شود، و با این‌حال، حق‌خواهی‌اش، او را به عرصهٔ اخلاق از حریفانِ فاسدش فراتر می‌برد.»

به‌راستی باید کلایست را از نخستین داستان‌نویسانِ مدرن آلمانی‌زبان به‌شمار آورد. بی‌دلیل نیست که بعدها کافکا تا این حد شیفتهٔ او می‌شود؛ کافکایی که خود، در داستان‌هایش، کلایست‌وار، به مضمونِ سرکوبِ عدالت در چنگالِ بی‌رحمِ قانون می‌پردازد. نه‌تنها نویسندگانِ آلمانی، که نویسندگانِ آمریکاییِ معروفی چون دانلد بارتلمی و داکترو هم گویی چاره‌ای جز تأثیر از کلایست نداشته‌اند.

بخوانیم قسمتِ کوتاهی از این داستانِ شگفت را:

«پس شاه لبخندزنان کلاه را تا سرِ چشم‌ها پایین کشید و گفت: «ای دیوانگی، تو بر جهان حکومت می‌کنی و جایگاهت یک دهان زیبای زنانه است!» قضا را در همان موقع کُلهاس بر تشکی از کاه به دیوار تکیه داده بود و به کودکِ در هِرتس‌بِرگ ناخوش‌شدهٔ خود نان و شیر می‌خوراند که سروران عالی به دیدن او پا به دامداری گذاشتند و از آنجا که بانو محض بازکردن سر صحبت پرسیدش که کیست و این بچه از چه ناخوش شده است و نیز اینکه چه جرمی از او سرزده، و این نگهبانان به کجا می‌برندش؟ کُلهاس با احترام کلاه چرمی‌اش را بر سر جابه‌جا کرد و به همهٔ این پرسش‌ها، همچنان گرمِ کار خود، پاسخ‌هایی نه مفصل، ولی در همه‌حال بسنده داد.»

 

منابع:

میشائیل کلهاس و داستان‌های دیگر: هاینریش فون کلایست / ترجمهٔ محمود حدادی / ماهی

زندگی ادیبان آلمانی‌زبان / ترجمهٔ مهشید میرمعزّی / افق

 

ارسال دیدگاه